خلوت کو که خیالات تو آنجا ببرم
دیده بر بندم و دلرا به تماشا ببرم
فصه ام را به کدام آئینه فریاد کنم
شهر خود را به سر راه کی آباد کنم
بار این درد همان خوب که تنها ببرم
جلوه شوخ بهارم که ز رنگ افتاده
مشت امیدم و در سینه تنگ افتاده
آه اگر حسرت امروز بفردا ببرم
گوشه نی کو که تسلی کده دل باشد
عاشقی را وطن باشد و منزل باشد
که به آن گوشه، دل بی سر و بی پا ببرم
بهتر آنست که برخیزم و بی هیچ صدا
دست تنهائی خود گیرم و تنها تنها
عشق را وسوسه انگیزم و خود را ببرم
عبدالقهار عاصی